عایق کاری صوتی لیفان 620



صدا کن مرا

صدای تو خوب است

...



پنج شنبه و جمعه را مشغول عایق کاری شدم.

فوم های عایق صوتی در دو نوع ساده با ضخامت 6 میلی متر (متری 22 هزار تومان) و 10 میل فویل دار (متری 35 هزار تومان) و چسب آهن ربع لیتری (3 هزار تومان) را از ناظم الاطباء خریداری کردم.




فوم های فویل دار را برای روی گلگیر های عقب و دیواره پشتی موتور استفاده کردم و فوم ساده را برای رودری ها.

برای باز کردن رودری ها باید دو پیچ را اول باز کرد.




سپس روکش نقره ای را در شکل فوق از سمت جلو با دست کشیده تا پین ها خارج شود. مواظب باشید که نشکند.

بعد از آن روکش در را نیز از کناره ها بکشید تا پین ها پلاستیکی آن نیز خارج شود. زیر روکش دارای یک نوع موکت است ولی عایق صوتی خوبی نیست:



فوم 6 میلی متری ساده را به اندازه مورد نیاز بریده و محل دستگیره و سیم ها را برش بزنید:


برای هر چهار در این کار را انجام دادم.

اما نوبت به گلگیر عقب می رسد.

ابتدا باید صندلی عقب برداشته شود که دارای دو پایه اتصال در جلو است که باید از جای خود خارج شوند.



روی گلگیر ها را چسب آهن زدم و بعد روی آن را فوم های فویل دار کشیدم. دقت شود که باید سیم ها زیر فوم قرار نگیرند.

این هم بعد از مالیدن چسب و قبل از چسباندن فوم قسمت پایین:



این هم پس از اتمام کار گلگیر دو طرف:



برای موتور هم پشت موتور را عایق کاری کردم و فوم را از پشت لوله های ترمز رد کردم و قسمت بالا را به بدنه پیچ کردم:

همچنین زیر نمد کاپوت را نیز فوم ساده قرار دادم.

صدای بیرون پس از این کارها به طور محسوسی کاهش یافته بود و صدای موتور نیز کمی کمتر شده بود.


در مرحله بعد قصد دارم که در نمایندگی مرکزی کفی یک تکه نصب کنم و همراه خودم مقداری فوم ببرم تا زیر کفی یک تکه بیندازند. تا صدای موتور، اگزوز و صدای بیرون باز کمتر شود.


تقدیم به "میم"سان های جهان



تقدیم به "میم"سان های جهان




عجوزه ای در قعر کلبه ای بر فراز کوه
            فرمان به رکود دریا می داد
نمی دانست
دریا همیشه دریاست
در پشت کوه
یا
آنسوی رود
نمی دانست
آخر کجا به دریا
یا
بر کجای دریا
سد می توان زد

بیمارستان بهمن


با توجه به تجربه هفته گذشته، که بابا شدم، چند مورد رو درباره بیمارستان بهمن می توان گفت:


1-یک بیمارستان با در و دیوار شیک هست و قسمت لابی قشنگی داره.
2-پرسنلش از پرستار تا منشی و پذیرش و ... فوق العاده مغرور اند و به سختی جواب آدمو میدن.
3-قسمت زنان و کودکان شدیدا با کمبود پرسنل مواجهه و اصلا پاسخگو نیستن. به عنوان مثال: همسر من از ساعت 3 شب داخل اتاق بستری رفت و من تا ساعت 9 صبح که همسرم رو به بخش آوردن اصلا هیچ خبری ازش نداشتم و هیچ جوابی هم ندادن به نحوی که  خیلی دستپاچه و نگران شده بودم. در صورتی که عمل همسرم ساعت 7 تموم شده بود. همچنین برای تعویض کهنه، شیر دادن و تعویض سرم و ... حداقل باید 5 بار زنگ بزنی و با تاخیر چند ساعته میان.
4-شدیدا پول الکی میگیرن. مثل شنوایی سنجی و کیف بچه و کیف مادر و ... خیلی از هزینه ها رو نمی دونی چیه.
بیمه تکمیلیت هم هرچی باشه و هرچقدر پوشش بده باید در آخر حداقل 700 هزار نقدی بدی.

5-اتاق عملش شبیه کارگاه بود و بدون هیچ تکنسینی. به نحوی همسرم می گفت، خود دکتر رو می دیده که می رفت بتادین و ... رو خودش می آورد و همه چی درهم برهم بود.

6-اتاق های بستری خیلی کوچیک بود و همراه بیمار باید همش به تخت و ... گیر می کرد و اصلا جا برای حرکت نبود.

در کل به هیچ وجه در حد یک بیمارستان خصوصی نیست. چه برسه به یک بیمارستان خصوصی خوب!


دکتر محسن معینی هم  پولی رو که گرفته قطعا حلالش نمی کنم، چون کل وقتی که برای عمل و روز بعد از عمل برای ما صرف کرد شاید 15 دقیقه بوده و در اتاق عمل هم که فرد نیاز به روحیه داره یک کلمه هم با همسرم صحبت نکرده واصلا در حد تعریف های الکی ای که ازش می کنن نیست. هر دفعه هم که پیشش می ری 45 یا 110 تومن پول سونوگرافی می گیره. کلا ویزیت بدون سونوگرافی نداشت! حیف که خانم دکتر صافی با اون همه تجربه رو ول کردیم و اومدیم پیش این.

او پرتوی از نور خدا بود

ای عشق تو هم پرتوی از نور خدایی



پیشنهاد می کنم به جامعه شناسان، روانشناسان و خلاصه هرکسی که در رابطه با طول و شکل سال ها مرتبط است یک تعریف با نام Year Length Rate یا نرخ طول سال تبیین کند و در تعاریفشان بگنجانند.

امروز که به گذشته های دور، سال های آغازین زندگی ام می نگرم فاصله ام واقعا 30 سال نیست شاید 15 سال باشد، در 16 یا 17 سالگی هم همین فاصله را احساس می کردم.  سالهای آغازین زندگی ام چرا دورتر نمی شوند؟ نرخ طول سال در این سال ها نزدیک به صفر شده. دیگر یک سال یک سال نیست.

"برخی زخم ها" و خراش ها بر روی قلب می ماند. سال های با پدرم، او چون خورشیدی بر فراز که می توانستم از او نور بگیرم. او یک نور مطلق بود. آن بی نظیر، آن مقدس، آن وجود مبارک. از هر بعد تلألوئی منحصر داشت، همچو الماس.

ادیبان بسیارند، عارفان بسیار، عالمان و ریاضیون و فنی ها نیز. اما فقط او بود فقط او که ادیبی دیندار و عارف و عالِمی که ریاضی و فن را خوب می دانست. او هم از آسمان آمده بود. بی تابی می کرد. بس که "در تب و تاب عشق سوخت" که دیگر تب بود "و لیک ز عشقی نشانه" نبود و چه زود به آسمان بازگشت. ای کاش ...

آن روزها که همه او را می پرستیدند و الان هم. او هنوز هم می تابد، چون هنوز هم نورش را از همه جا و همه کس، از هرکه یک بار نورش به او رسیده دریافت می کنم. زندگی آن زمان ها اینگونه نبود. 

13 سال گذشت، اما، چقدر گلی بوده ام از گل های بهشت؟

بهمن ماه بود.



سفرنامه شیراز و اصفهان

مطمئنم اگر ناصر خسرو و جلال آل احمد این سفرنامه را بخوانند خود کشی می کنند!

هنگام فرود، خانم سخنگوی هواپیما گفت که دمای هوای شیراز هم اکنون 28 درجه سانتیگراد می باشد، که برای 11 صبح 2 شهریور دمای بالایی نبود، از شیراز انتظار بیشتر از این ها را داشتم.

از دکه تاکسی فروشی قبض تاکسی گرفتم 4000 تومان تا مقصدم، که بعدا با رسیدن به مقصد فهمیدم که مسافت طولانی ای بوده، که اگر تهران بود حداقل 9000 باید می سلفیدم.

از Large بودن (البته نه به معنای کنایی آن بلکه به معنای لغوی آن) شیرازی ها زیاد شنیده بودم ولی همیشه می گفتم این تهرانی های فاشیست (!) (البته اگر تهرانی واقعی ای وجود داشته باشد) این حرف ها را در آورده اند. ولی وقتی سوار تاکسی شدم متوجه شدم که این مدل تاکسی ها دنده اتوماتیک است، البته تصور نکنید که ماشین مدل بالای 2011 بود، تصور میکنم ماشین مدل حدود 8 سال پیش بود. این اولین بار بود که در شهری تاکسی دنده اتوماتیک می دیدم، آخرِ Large بودن است.

برای پیاده شدن هم ، چون راننده حوصله کنار خیابان رفتن را نداشت، به بهانه پلیس مرا وسط ترافیک و خیابان پیاده کرد. (پلیسی که اصلا در آنجا وجود نداشت، آخر مگر پلیس شیرازی بیکار است زیر آفتاب بیاید و مردم را راهنمایی کند).

چند ساعت کارم طول کشید. بعد برای خوردن ناهار در خیابان (تصور می کنم نمازی بود چون به بیمارستان نمازی برخورد می کرد) آمدم. ساعت 4 بعد از ظهر بود. تمامی مغازه های شهر بسته بود. از یکی از شهروندان دلیل را پرسیدم، گفت: "شیراز کلا ایطوریه، 5 به بعد مغازه ها رو باز می کنن". همینطوری که قدم می زدم یک مغازه گوشت و مرغ دیدم که جلوی آن چند جعبه زغال وجود داشت، برای اینکه مبادا شهروندان دچار زحمت شوند و زغال جوجه کباب را از مغازه دیگری بخرند. این است رعایت حال مشتری را کردن.

ساعت از 5 گذشت. ماه رمضان است، من هم مسافر، روزه نبودم، ولی نمی دانم که تمام شهر به احترام من رستوران ها و ساندویچی ها را باز کرده بودند یا کلا به آنجا ماه رمضان وارد نشده بود. نمی دانم. همه جا هم نون کباب بود، بخر و ببر بود،  نه بخر وبخور.

بعد از کلی پیاده روی و حافظیه رفتن و ... ساعت 7.5 شد. یک تاکسی گرفتم ، راننده خیلی آرام می رفت حدود 45 دقیقه تا فرودگاه طول کشید. عجب مرد بزرگ و روحانی و عارفی بود. معلوم بود سواد درست حسابی هم ندارد چون برخی اشتباهات را می شد در صحبت هایش دید. ولی با آن تبسم بر روی لبش و لحن و لهجه زیبای شیرازی اش (که واقعا لذت می بردم) کل 45 دقیقه را صحبت کرد، در مورد خدا، امام حسین(ع)، حضرت زهرا (ع) و... .

صحبت از وضعیت آب و هوا و نباریدن برف و باران آغاز شد. طوری حرف می زد که انگار مستمع ثالث اش خداست. می گفت:" البته خدا خودش بهتر میدونه، ولی می دونم که خدا رعایت حال مردم رو میکنه که صبح سر کار میرن اگه برف و بارون باشه و زمین گل و کثیف باشه مردم اذیت میشن ، خدا داره رعایت حال مردم رو میکنه، رعایت کسایی که سرپناه ندارن ..." خیلی این حرفاش بهم چسبید. بعد گفت:" البته خودش بهتر می دونه ولی اگه یه مقداری هم بارون بیاد بد نیست بهرحال مردم خوشحال میشن..."

بعد در مورد درخت های حرف زد، طوری از درخت ها صحبت می کرد که انگار در مورد هم نوع هاش داره صحبت می کنه، می گفت:"بعضی از این درخت های بیچاره سال به سال آب بهشون میرسه، زمستون به زمستون. اگه بارون بیاد اونام یه کم آب بهشون میرسه." شاید صحبت های همین مرد عارف راننده تاکسی بود که امروز(فردای صحبت های آن مرد) حول و حوش ساعت 8.5 عصر بود باران شدیدی در تهران بارید، امیدوارم در شیراز هم باریده باشد.

تاکسی دربست بود ولی نزدیک فرودگاه ماشین را نگه داشت و از آینه، عقب را نگاه کرد، گفتم "چی شد؟" گفت بذار این پلیس راهنمایی رانندگی رو سوار کنم" سوار کرد و بعد سر راه پیاده کرد، نه مامور پولی داد و نه این مرد پولی خواست.

به جِد عرض می کنم، که نمی دانم این جور انسان ها جن اند و فرستاده خدا و یا انسان های عارف. کلام شان نافذ دقیق و زیبا و پر مغز. کسی که نه شغلش و نه سوادش چنین کلماتی را نمی تواند متصور کند.

در پاراگراف بالا از ضمیر جمع استفاده کردم، چون یک بار دیگر نیز در زمستان 88 که به همراه همسرم به مشهد می رفتیم، در فرودگاه، بر روی صندلی انتظار نشستیم، در همان هنگام مرد قوی هیکلی که حدود 55 سال سن داشت بلند شد و با عجله گفت:" اگر احمد آمد بگو الان بر می گردم." کیفش را هم همانجا گذاشت. بعد از چند دقیقه برگشت، نمی دانم که چه شد صحبت را آغاز کرد و گفت:" برای زیارت می روید؟" گفتیم بلی. با لهجه زیبای نیشابوری اش صحبت می کرد. گفت که پدر شهید ام. کارتش را هم نشان داد. گفت که بلیط برای ما ارزان تر حساب می شود... .

مانند آن مرد راننده تاکسی ، روان، آرام و جذاب و تاثیرگذار حرف می زد. تمام مدتی را که صحبت می کرد یک لحظه هم به ما نگاه نکرد. از مریضی و زمین گیر شدن همسرش و در نهایت فوت او حرف زد. از عشقش به همسرش. از مادر می گفت. یک جمله گفت که هیچگاه فراموش نمی کنم:"هر روز صبح که بیدار میشید، یه دستمال کاغذی بردارید بزنید به کفش مادرتون بکشید رو چشتون، تبرکه، روزتون رو اونجوری شروع کنید."

آنقدر نافذ صحبت می کرد که همسرم گریه کرد، پس از مدتی که فهمید همسرم گریه می کند معذرت خواهی کرد.

جالب اینجا بود که بعدا تنها و بدون احمد سوار هواپیما شد و معلوم شد تنهاست.

هم شیراز و هم مشهد جاذب است، دوست دارم باز هم بروم. اهواز هم خیلی خیلی زیبا بود. جزء زیباترین شهرها و مردمانی که دیده بودم. ولی افسوس که دمایش تنظیم نیست. اگر دمایش را کمی کم می کردند بهشت می شد. ولی هیچ جا ارومیه نمی شود. می توانید امتحان کنید.

اما اصفهان،

اردیبهشت سال 1389 بود که چند روز به اصفهان رفتیم.